داستانى كوتاه در وصف انتحارى‏
سميه فروتن سميه فروتن



چشم به در خواهد ماند مادری که با اميد و آرزو فرزندش را صبح به خداوند سپرد.
پناهت به خدا بچم.
و او ميرود به سوی خدا آن هم بی دعوت قبلی.
چه کسی ميدانست که دشمن در کمين فرزندت نشسته است .
چه کسی ميدانست که ديگر صدای خندهای کودکانه اش خانه را گرم نمی کند.
با چه شوقی نان به تنور ميزدی هنگامی که تن نازک طفلت در گرمای چرهای انتهاری ميسوخت.
تو نان ميپختی و با مهر مادری انتضار فرزند داشتی.
صدای دروازه که ميشود با چی زوقی به سوی درب ميرود آمدم فرزندکم آدم صبر کن.
درب باز ميشود به جای پسرش عسکری ايستاده است.
-سلام مادر جان
-وعليکم پشته کی آمدی؟
-مادر جان مردت کجاست؟
دلش می لرزد وا با اندهی کوهنه می گويد:
-مرد ندارم تنها يک پسر دارم که به مکتب رفته. چی کار داری برادر جان؟
عسگر بکس متکبی را نشان زن ميدهد 
-اين بکس پسرت است؟
بکس تکه تکه شده و خونی قلب مادر را ميلرزاند 
نگاهش به چند قدم انطرف تر که می افتد مرد همسايه را ميبييند که به حال اين مادر و پسر ميگريد .
و آنگاه ميفهد که ديگر تنها شده و فرزندش به ديدار پدر رفته است.

February 18th, 2013


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان